سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پسندم آنچه را جانان پسندد

آورده اند که در قدیم الایام تاجری بود که غلام سیاه رویی داشت ، از قضا تاجر در معامله ای متضرر شده و زیان بسیار دید.

روزی غلام صاحب خود را غمگین دید و حزن ارباب را تاب نیاورد ، لیک از او علت اندوه را جویا شد.

تاجر در جواب غلام چنین گفت : در معامله ای زیان بسیار دیده ام و از این روی توان تحمل زیان به این مقدار را ندارم.

غلام به فکر چاره افتاد و در پی تفکرخود چنین اظهار داشت که ارباب ، مرا به بازار برده فروشان برده و مرا بفروش ، باشد که این خسران تو مرتفع گردد.

تاجر لبخندی زده و از روی تمسخر می گوید مگر تو را چقدر می خرند ، بیش از پنج دینار ؟

برده می گوید : تو مرا ببر و بگو برده ی خوبیست و مطیع امر مولای خودش است.

از برده اصرار و از تاجر انکار که کسی تو را به این مبلغ نخواهد خرید بحث به درازا کشیده و برده غالب می شود.

خلاصه تاجر و برده هر دو به سمت بازار برده فروشان به راه می افتند. در بازار وقتی بقیه ی برده فروشان مبلغ فروش برده را مشاهده می کنند ، شروع به مسخره تاجر می کنند و در می آیند که ما برده های زیبا روی و قوی خود را به این مبلغ که تو می دهی نمی دهیم و این تمسخر ادامه پیدا می کند و همه ی اهل بازار دور این تاجر و برده جمع می شوند و اقدام به تمسخر می نمایند.

از قضا در همین حین بزرگ تاجر شهر از آن مسیر در حال طی طریق بوده است ، وقتی تجمع اهل بازار را دور این برده می بیند ، علت را جویا می شود که به او توضیح می دهند.

تاجر بزرگ جمعیت را می شکافد و به نزد تاجر ورشکسته می رود و از او علت گزافه قیمت گزاری برده را می پرسد ، فروشنده در جواب می گوید : این عبد بسیار مطیع است ، هر چه به او بگوئی سریع انجام می دهد و کلاً عبد فرمانبرداریست.

تاجر عبد را می خرد و با خود به منزل می برد و از وی می پرسد : دوست داری کجا بخوابی ؟

عبد در جواب می گوید : هر کجا که تو دستور دهی ای مولای من .

تاجر در سوال دیگری می پرسد : چه غذایی دوست داری که بخوری؟

عبد در جواب در می آید : هر آنچه که تو بخواهی مولای من.

تاجر دستور می دهد ، عبد را به ستون وسط منزل بسته و او را به شلاق بزنند ، قدری این برده را می زنند که تا مرز مرگ پیش می رود ، شخصی شاهد ماجرا وساطت نموده و خواهان آزادی برده از بند می شود.

وقتی برده را آزاد می کنند او به زمین می افتد ، تاجر به کنار او می رود و می گوید :

چرا موقعی که شلاق بر بدنت می خورد لب به شکوایه و آهی نگشودی ؟

چرا حرفی ، شکایتی نکردی که بگویم دیگر نزنندت ؟

عبد با صدایی آرام می گوید: چون تو مولایی و من عبد ، هر چه که تو برای من برگزینی ، همان را من بدون چون و چرا می پذیرم.

 

یکی درد و یکـی درمـان پسنــدد
                                                                  یکی وصل و یکی هجران پسنـدد
من از درمان و درد و وصل وهجران
                                                                   پسنـدم آنچـه را جـانان پسنـدد.

 

 


» نظر